این روزها آدم ها با رفتنشان
پوستم را کلفت تر می کنند
و
دلم را نازکتر!
می گویند: "خدایی آن بالاست!"
و این وسوسه ی ارتفاع
همیشه راهم را کج می کند...
گزینه ای بهتر سراغ دارید!؟؟!
انقدر حرف از رفتن و خدافظی زدم که دیگه خودمم رفتنی شدم.نمیدونم چه احساسی دارم
شاید خوشحال باشم ازاینکه دارم از این شهری که خاطره هاش داره خفم میکنه و تو هر طرفش که میرم یه خاطره ای واسم زنده میشه و چشمامو پر میکنه دور میشم
شایدم ناراحتم از اینکه دارم از خونوادم و کسایی که دوسشون دارم هرچند با خاطره هاشون اشکم در میاد جدا میشم....
در من فریاد های درختی ست
خسته از میوه های تکراری...
دوســــــت دارم با یكـــی بشـــینم صحــــــبت كـــنم . . .
بـــعـــدش تودلم نـــگـــم :
كـــاش بـــهـــش نمـــیگفتـــم !
باز... خواهم نوشت!
نظرات شما عزیزان:
|